سرایدارباغ دکتر بودم یه شب گولم زد و...صبح دیدم تو تخت بدون لبا*سم باورم نمیشد دکترجر*رم داده بود

کافه داستان واقعی
کافه داستان واقعی
966 بار بازدید - 2 هفته پیش - سرایدارباغ  دکتر بودم یه شب
سرایدارباغ  دکتر بودم یه شب گولم زد و...صبح  دیدم تو تخت بدون لباسم باورم نمیشد دکترجر*رم داده بود

بعد از ازدواجم فهمیدیم بچه دار نمیشیم ،اومدیم شهر که دوا درمون کنیم . رفتیم سرایدار یه باغ شدیم ولی شوهرم با دعوایی که راه انداخت افتاد گوشه زندون .منم مجبور شدم برای امرار معاشم یه تنه سرایدار باغ دکتر باشم . اما اون شب دکتر به من نوشیدنی داد، تا تونستم خوردم و نوشیدم و از خود بیخود شدم .صبح با وضع فجیعی تو تخت دیدم که لباس تنم نیست ،فهمیدم دکتر باهام...

#زن_زندگی_آزادی
#داستان_واقعی
#داستان
#زن_زندگی_آزادی
#کتاب_صوتی

داستان انگیزشی کوتاه
داستان انگیزشی موفقیت
داستان کوتاه
داستان واقعی جنایی
داستان ترسناک
رمان صوتی فارسی
رمان صوتی عاشقانه
کتاب صوتی
آوای داستان

دوستای عزیزم لطفا اگه منو لایق حمایت با ارزش خودتون میدونید با سابسکرایب کردن ازم حمایت کنید ممنون.
2 هفته پیش در تاریخ 1403/04/08 منتشر شده است.
966 بـار بازدید شده
... بیشتر