سفر به قیامت و ملاقات خدا | از لحظه مرگ تا برپایی روز قیامت قسمت سوم | مسلمان تی وی

Mosalman Tv - مسلمان تی وی
Mosalman Tv - مسلمان تی وی
7.2 هزار بار بازدید - 2 سال پیش - #مسلمان_تی_وی
#مسلمان_تی_وی #خدا #قیامت در این کلیپ به سفر به قیامت و ملاقات خدا | از لحظه مرگ تا برپایی روز قیامت قسمت سوم | مسلمان تی وی پرداختیم بهترین ویدئوهای یوتیوب در لینک زیر 👇    • بهترین ویدئوهای یوتیوب   قیامت قیامت روز قیامت و صحرای محشر قیامت کوچک و بزرگ آماده شده بودم برگردم به دنیا و به خانوادم سر بزنم؛ اجازه از طرف خدا صادر شد و داشتم راه میفتادم که دیدم ضجه های یه زن؛ توجه ها رو به خودش جلب کرده و همه برزخیا مثل کسایی که تو استادیوم در حال تماشای بازی فوتبالن؛ به یک نقطه خیره شدن... نقطه‌ای که زنی در حال عذاب بود؛ عذابی سخت برای گناهی بزرگ... داشتم از کنجکاوی می‌مردم؛ رفتم جلو تا ببینم چه خبره و چرا این زن؛ با ناله های جان سوزش؛ آتیش به جون بقیه انداخته... آتیشی که از هرم اون؛ داغی و گرمای جهنم برزخی رو میشد حس کرد ❤️❤️❤️❤️❤️ تو دو قسمت قبلی به قبض روحم توسط عزرائیل؛ تشییع جنازه؛ غسل؛ کفن و دفن و ورود به برزخ پرداختمو رسیدیم به جایی که میخواستم برگردم به دنیا و به خانوادم سر بزنم... لینک دو قسمت قبلی تو کامنت های زیر این ویدیو هست که توصیه می‌کنم قبل از تماشای این برنامه؛ اون دو قسمت رو ببینید اگه آماده این تو این سفر برزخی همراهیم کنین؛ بریم و ویدیوی امروز رو شروع کنیم... وقتی تو دنیا بودم و درگیر زرق و برق زندگی؛ هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسه که بخوام زندگی پس از زندگی رو روایت گری کنم... بعضیا تو دنیا؛ به بالاشهری بودن و زندگی لوکس خودشون می بالیدن؛ بقول معروف پز لاکچری بودن به بقیه میدادن و داشته هاشون رو تو چشم مردم میکردن... اما اینجا خبری از اون منم منم ها نیست و کسی به بچه‌های بالا اهمیت نمیده؛ یاد زمانی افتادم که تو پیاده روی اربعین؛ رفتم تو یکی از موکبهای عراقی که داشتن فلافل میدادن به زائرا... باهاشون دوست شده بودم و بزرگشون داشت یکی یکی بچه‌های موکب رو بهم معرفی میکرد که رسید به یه آقای دکتر... گفت این دکتر رو می‌بینی؛ با لباس ساده مثل بقیه داره خدمت می‌کنه به زائرا؛ تمام افتخار این بچه‌ها؛ نوکری امام حسینه نه تحصیلات و مال و منصب شون! درست میگفت؛ اینجا؛ همین جا تو برزخ؛ با چشم خودم دیدم که داشته‌های دنیایی مدال افتخاری برای کسی نبود؛ فقط اونایی که کار خیر و موندگار انجام داده بودن؛ داشتن از گذشته دنیایی خودشون بهره میبردن اینجا ترک و لر و کرد و بلوچ هیچ امتیازی به بقیه ندارن و عرب و عجم بودن؛ ملاک و معیار برتری نیست... همین که دارم بهشت و جهنم برزخی رو براتون توصیف می‌کنم؛ کنارم جوونی وایساده... جوونی که تو دنیا عاق والدین شده و با یه تصادف وحشتناک؛ یک سال آخر عمرشو رو تخت خوابیده؛ راستش روم نشد ازش بپرسم چرا خونه نشین شدی! اما انگار ذهنمو خوند و بدش نمیومد تا ماجرا رو تعریف کنه و خودشم کمی سبک شه وقتی اشتیاقش رو برای تعریف کردن زندگیش دیدم؛ سر شوخی رو باز کردم و گفتم داداش کور از خدا چی میخواد؟ این رادیو یه تلویزیون... زد زیر خنده و همین که داشت قهقهه میزد؛ باد به قبقب انداختم و مثل گوینده‌های رادیو با صدایی رسا گفتم: هر چه دل تنگت میخواهد بگو آهی کشید و با دلی پر؛ شروعی طوفانی رقم زد؛ تمام کاسه کوزه‌ها رو سر رفقای نابابش شکست... از دوران دبیرستان و خبط و خطاهایی که کرده بود گفت تا رسید به روزی که مادرش رو به باد کتک گرفته بود و پدرش رو با الفاظ رکیک و درشت گویی مورد نوازش قرار داده بود... می‌گفت با رفقا قرار گذاشته بودیم بریم شمال... قرار یه پارتی داشتیم؛ یه پارتی که دختر پسرا دور هم می‌خواستیم خوش بگذرونیم... پول لازم بودم؛ اما چون سابقه خوبی نداشتم؛ مادرم به پدرم گفته بود حق نداری به فرشاد پول بدی... اینو خواهرم بهم گفت؛ وقتی داشتیم تلفنی حرف می‌زدیم تمام ماجرا رو سیر تا پیاز برام تعریف کرد... آخه می‌دونی خواهرمم زیاد اهل خدا و پیغمبر نبود و تا حدودی با همدیگه هماهنگ بودیم؛ هماهنگ بودیم چون؛ راحت می‌تونستیم گندکاریامونو پوشش بدیم.... تا اومد ادامه بده؛ گفتم یعنی با خواهرت با هم می‌رفتید پارتی... گفت راستشو بخوای خواهرم همونیه که اول ویدیو بهش اشاره کردی؛ یکم دندون رو جیگر بذار ماجراشو برات تعریف می‌کنم خلاصه؛ اون روز عصبی شدم و مادرمو به باد کتک گرفتم؛ وقتی محکم زدم تو صورتش؛ ضربه بقدری سنگین بود که افتاد رو زمین و سرش خورد به لبه گاز؛ طوری که نمیتونست بلند شه؛ احساس قدرت میکردم و با غرور خاصی داشتم از آشپزخونه خارج میشدم که شنیدم مادرم گفت: ان شاءالله هیچ وقت نتونی از جات بلند شی‌‌..‌. دلم لرزید؛ اما عصبانی تر شدم و انگار که بنزین رو آتیش ریخته باشن؛ شعله ور شدم و برگشتم سمتش و یه لگد زدم تو پهلوش... تو اون لحظه دلم خنک شد؛ احساس میکردم سبک شدم! رفتم سراغ موتورو روشنش کردم؛ بی هیچ هدفی خیابونارو می‌چرخیدم و ویراژ میدادم تا اینکه تو میدون اصلی شهر؛ یه نیسان که با سرعت خیلی زیاد از کمربندی شهر به سمت میدون میومد؛ طوری به موتورم زد که ۴-۵ متری رفتم رو هوا و افتادم رو لبه تیز باربند نیسان... بعد از اون چیزی نفهمیدم و وقتی چشم باز کردم؛ خودمو رو تخت بیمارستان دیدم... دیدم مادرم بالاسرم داره قرآن میخونه و اشک می ریزه... لابلای قرآن خوندنش هرازگاهی خدا رو به چهارده معصوم قسم میداد و کم و بیش صدای نجواهاشو با خدا میشنیدم؛ می‌شنیدم که می‌گفت خدایا فرشادمو ازم نگیر؛ با فلج بودنش کنار میام اما با نبودنش نه.... تازه اونجا بود که فهمیدم قطع نخاع شدم... شوکه بودم اما توان حرکت نداشتم و نمیتونستم حرف بزنم... هر چی فرشاد بیشتر حرف میزد؛ حیرت من بیشتر میشد و دوست داشتم ازش بپرسم تو با این سابقه بد چطور اومدی تو بهشت برزخی؟ تو الان باید تو جهنم برزخی باشی و در حال عذاب... #قیامت #برزخ #بهشت#جهنم #عذاب_قبر #آخرالزمان #ظهور_امام_زمان #پل_صراط #زندگی_پس_از_زندگی #نکیر_و_منکر #فرشتگان_عذاب #اموات #برزخی_ها #اموات #مردگان #قبر
2 سال پیش در تاریخ 1401/06/07 منتشر شده است.
7,203 بـار بازدید شده
... بیشتر