سفر به قیامت و ملاقات خدا | از لحظه مرگ تا برپایی روز قیامت | مسلمان تی وی

Mosalman Tv - مسلمان تی وی
Mosalman Tv - مسلمان تی وی
12.3 هزار بار بازدید - 2 سال پیش - #مسلمان_تی_وی
#مسلمان_تی_وی #خدا #قیامت
در این کلیپ به سفر به قیامت و ملاقات خدا | از لحظه مرگ تا برپایی روز قیامت | مسلمان تی وی پرداختیم
بهترین ویدئوهای یوتیوب در لینک زیر 👇

بهترین ویدئوهای یوتیوب

قیامت قیامت روز قیامت و صحرای محشر قیامت کوچک و بزرگ
دیدم پاهام داره سست میشه؛ نای تکون خوردن نداشتم؛ صداهای اطراف داشت کم میشد و احساس میکردم وارد یه محیط دیگه شدم... وقتی از فرشته مرگ شنیدم که آماده شو باید بریم؛ قشنگ خروج روح از بدنم رو میفهمیدم

انگار جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم فیلم زندگی خودمو از همون بچگی تا این لحظه تماشا می‌کردم...

بدنم سرد شده بود و احساس میکردم مرغ دلم هوای پرواز داره...

حسم درست بود... سایه عزرائیل بالای سرم سنگینی می‌کرد که ناگهان مثل یه شمع خاموش شدم...

❤️❤️❤️❤️❤️

بعدازظهر بود و تصمیم گرفتم بخشی از کتابم رو بنویسم؛ کاغذ و قلم برداشتم و رفتم نشستم پشت میزم...

هنوز بسم الله نگفته بودم که دیدم صدای همهمه میاد و متوجه حرفهای اهل خونه نمیشم؛ با خودم گفتم مثل اینکه دارن پچ پچ میکنن؛ اما نه؛ فضا فضای جدیدی بود و تا حالا تجربش نکرده بودم

صدای پای ملک الموت رو می‌شنیدم؛ قدم‌های استوار و کوبنده و تصمیمی جدی برای قبض روحم داشت... تا اومدم اعتراض کنم که من حالا جوونم؛ آرزو دارم؛ وقت مردنم نیست و کلی کارام مونده؛ یهو انگار یه صدایی طنین انداز شد که وقتی اجل برسه لحظه‌ای پس و پیش نمیشه...

فهمیدم بلیط سفر آخرتم رزرو شده و توفیق رفیق راه شده تا برم پیش خدا...

راستشو بخوای ترسیده بودم؛ تمام زندگی گذشتم مثل یه فیلم اومد جلوی چشام... حسرت خوردم از عمری که رفته بود و من میتونستم بهتر ازش استفاده کنم

دیدم کم کم خونه شلوغ شد... همه فک و فامیل و دوست و آشنا باخبر شده بودن... اومده بودن تشییع جنازه و کارای دفن و کفن رو انجام بدن...

تابوت رو آوردن و جنازه رو گذاشتن رو تابوت... داشتیم از حیاط خونه که می رفتیم بیرون؛ با حسرت به در و دیوار خیره شدم و شاید با زبون بی زبونی باهاشون خداحافظی میکردم

وارد خیابون که شدیم؛ دیدم یکی دیگه رو هم دارن تشییع میکنن؛ روح اون میت؛ داشت بلند بلند داد میزد و التماس میکرد که تورو خدا منو نبرید... اما انگار حرفاش برای بقیه مهم نبود و بهش اهمیتی نمی‌دادن!


یه لحظه به خودم اومدم و یادم افتاد که میت اگه مومن باشه؛ تو تشییع میگه منو زود ببرید؛ و اگه مومن نباشه به دست و پا میفته و از تشییع کننده ها میخواد که عجله نکنن

رسیدیم به قبرستون؛ دیدم قبر منو کندن و خودمو دارن میبرن غسالخونه... هرچی نزدیکتر می‌شدیم؛ ترس و وحشت منم بیشتر میشد؛ انگار تا اون لحظه متوجه نبودم که مردم... انگار داغ بودم و هنوز دل از مال و اولاد نکنده بودم؛ همون چیزایی که خدا تو دنیا برای یاری من داده بود... اما چه فایده که دیگه الان به کارم نمیومد... چون بعد از اینکه غسلم کردن؛ هر چی نگاه کردم؛ دیدم کفنم جیب نداره؛ رسیدیم به قبر؛ دیدم اونجائم خبری از گاوصندوق نیست...

تازه اونجا بود که دو دستی زدم تو سرم... گفتم حاجی دیدی الکی الکی توأم مردی... یادته همیشه فکر میکردی مرگ مال همسایه ست؛ یادته فکر میکردی حالا حالاها هستی؛ در صورتی که مرگ و میر طفل خردسال و جوونای رعنا رو به چشم می‌دیدی؟!

دلم میخواست داد بزنم و از خدا بخوام برم گردونه تا بتونم جبران کنم؛ خواسته زیادی نبود؛ فقط یه فرصت میخواستم؛ اما یادم اومد خدا قبلاً تو آیه ۱۰۰ سوره مومنون تو یک کلمه جوابمو داده و گفته هرگز...

تا اومدم اعتراض کنم و بگم چه خدای ظالمی؛ یکی تو گوشم زمزمه کرد باباجان مگه آیه ۱۴ و ۱۵ سوره قیامت رو نخوندی؟ تو که خودت خودتو بهتر از بقیه میشناسی؛ اگه هزار سالم عمر میکردی همین بودی... راست می‌گفت حق با اون بود... وجدانم رو میگم؛ خیلی بچه صاف و صادقی بود؛ همیشه وقتی گناه میکردم؛ بهم گوشزد می‌کرد اما گوش شنوایی برای شنیدنش نبود....

خلاصه گذاشتنم تو قبر و برام تلقین خوندن... کم کم دیدم هوا داره تاریک میشه؛ داغ بودم نمی‌فهمیدم که دارن سنگ لحد رو میذارن و خاک میریزن

احساس خفگی میکردم اما ورود نکیر و منکر به قبر با اون چهره وحشتناک شون؛ خفگی رو از یادم برد...

صدای قدم‌های اقوام و آشنایان که داشتن از قبر فاصله میگرفتن؛ منو بیشتر نگران کرده بود... بشدت احساس تنهایی میکردم که یهو؛ دیدم پسر عموم داره برام تلقین سوم میخونه... انگار سبک شده بودم

یادم افتاد که تلقین سوم خیلی به میت کمک میکنه! اصلاً انگار آب روی آتیش بود؛ نفس راحتی کشیدم و آماده رو در رو شدن با نکیر و منکر شدم...

از نماز و روزه و حج و زکات و خلاصه عبادات پرسیدن؛ تا اینکه رسیدن به عقایدم... قبل اینکه جواب بدم دیدم یه صدای وحشتناکی فضا رو گرفته... صدا صدای ضجه های میتی بود که همزمان با من تشییع جنازه کرده بودن...

برام جالب بود که سوالاتمون شبیه هم بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم کجای دنیا امتحانی رو میشه سراغ گرفت که سوالاتش رو از قبل بدن به شرکت کنندگان آزمون؟

علامت سوال بزرگی داشت مغزمو مثه خوره میخورد که چرا با اینکه از قبل سوالات رو می‌دونیم؛ اما تو جواب دادن لنگ می‌زنیم؟!

هر چی بیشتر فکر می‌کردم؛ فقط یه چیز تو ذهنم بود

که پررنگ تر میشد...
پژواک صداشو تو گوشم حس میکردم که انگار یکی بهم میگفت عمل؛ عمل؛ عمل

آره ماها جوابو میدونستیم اما عمل نکرده بودیم؛ درست مثه بنایی که می‌دونه باید ماسه و سیمان رو قاطی کنه و ازش ملاتی بسازه که بتونه دیوار رو بچینه؛ اما رفته یه گوشه خاک بازی می‌کنه؛ مائم سرگرم بازی دنیا بودیم

تو افکار خودم غوطه‌ور بودم که یهو صدای ناله میت کناری منو به خودم آورد... ازش درباره ولایت پرسیده بودن و گفته بودن امامت کیه؟ بنده خدا تو دنیا شنیده بود که باید ولی داشت؛ تو قرآنم خونده بود که هر گروهی رو تو قیامت با امامشون میخونن؛ ولی هرگز نرفته بود ببینه منظور خدا تو آیه ۷۱ سوره اسراء یا آیه ۷ سوره هود چیه؟
2 سال پیش در تاریخ 1401/05/17 منتشر شده است.
12,349 بـار بازدید شده
... بیشتر