غزل آغاز | OSTAD369

OSTAD369
OSTAD369
77 بار بازدید - 3 ماه پیش - تمامی موارد ساخت ویدیو توسط
تمامی موارد ساخت ویدیو توسط شخص خودم انجام شده است.

شعر :
سلام از بدو آغازم که این بار شکیبایی
در آخر میرسد مقصد ولو مقصد به تنهایی
بیا چینم برایت من نه رازی و نه اسراری
ولو قانون احیا را بچینم چون الفبایی
ولا مور فلک نتوان از آن سو ها خبر را داد
ولی هستی بچینم با دو بیت شعر بخارایی
که من بودم نبود هیچم کسی در حد این مکتب
دراین شامم سرودم تا سحر لطفی اهورایی
که من در این حیاتم که ندیدم جز به دردی هیچ
ولو خواهم رسانم عمق فرهنگم بساوایی
ازین پس نامم از معنی بخوانم بیش من زین پس
که هادی بودنم مشقی بشد از حرف اوستایی
ولی تو ای هر آنکه گوش دادی این صدایم را
بدان گر تو بمانی من کنم از جان پذیرایی
که جان من همانگونه که گفتم جز به درد نیستا
کنم عرضه به بازار این ادب بی هیچ تقاضایی
ولی این هم نباشد که کنم بی هیچ هدف کارم
ولی دانم که مقصد باشد از حرفم دلارایی
که با ترسم شدم من رو به رو حتی در این لحظه
که حتی نیستش رویم جلو چشمت تماشایی
ولی این سرزمین تنها به من تاریخش ارزان داد
که بعد از آن زمان باشد به ما نیزم توانایی
که حس در دل قفس وز دل در سینه همی حبس است
ولی با مدح شعر آغاز شود عشق و رسانایی
توهم با من ببین هم درد و هم شادی حیم را
که پستی و بلندی بالخصص خصل گوارایی
در این فصلم ولی شد حی بهار زیرا که من خواهم
که فکر باشد ز سر چون ازگ درِ فصل شکوفایی
که بینش میکند چشمم به کوری از سر عقلا
که عقل آدمی کورم نشد تا شد شناسایی
و تو یارم شدی کردی به من گوشو الآن شادم
چرا در اوج قدرت شادی دل را نیاسایی
مرا عشقی بود از قبل این اما در این لحظه
منم در من که در بندم به هر حد که بپیمایی
شوم در این مسیر عاشق کنم عقلم به زیری خم
بگو جانم بگو دلبر هر آنچه تو بفرمایی
ولی اکنون زمانش نیست و نیستش شخص مذکوره
ولی عشقم از امروز تا به آن روزش هویدایی
چرا باشد ز تو پنهان که من بر دل قسم خوردم
که گر بینم رخ ماهم دل هرزه نبخشایی
همم از من نباشد ترسی از دل در پی این راه
که گر بر من اصول و راه راهت را نفرمایی
ولی قول من از امروز به خود این است که زین پس را
به خود جوشم خروشم گر بسوزد سر چلیپایی
در آخر میرسد منزل همی پیک شر و شورم
ولکن ارزشی نیستش که چیست راجب نظرهایی
صدا در بند و من در بند خود لال و کر وکورم
ولا با هر نگه در برکشم تکمیل نقشهایی
که در روز قیامت از کسی علت نمیپرسند
ولو خود کرد خدا با ما چنین هر چه برآرایی
که این جام سری هرگز ز حرف پر هم نمیگردد
بترس از روز عاقل شدنت برخود نیفزایی
ولو بحثم حیاتت نیست و حَیم و حیات ما
که این قصه سر آغاز دارد ته به رسوایی
و ختم این جلس این باشدت تو ای رفیق جان
که جمع این جماعت باهمیم زین پس مداوایی
و در راهم بدان هرگز نباشد ادعایی هیچ
که نفس آدمی قد میکشد حولش خطاهایی
چه جانهایی خبرهایی ز دانایی به ما گفتند
کرم هایی ز بینایی که آموختم بجویایی
که این مکتب نه تام و نه ته و نه هیچ و پوچ باشد
ولی تا جان بیاموزد ز جان نازل غزلهایی

ممنون میشم سابسکرایب و لایک کنید و اگر نقدی دارید در کامنت ها حتما بنویسید که صد در صد کمکم میکنه ❤️
3 ماه پیش در تاریخ 1403/04/30 منتشر شده است.
77 بـار بازدید شده
... بیشتر