بختیارنامه : یادگاری از دوران ساسانیان

deep stories
deep stories
12.5 هزار بار بازدید - 4 ماه پیش - حمایت مالی اختیاری از کانال
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
Patreon: deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac   Kevin MacLeod
@ScottBuckley  
under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ـــــــــــــــــــ
بختیارنامه یک کتابِ قدیمی در ادبیاتِ فارسیه. معلوم نیست که اصلِ داستان نوشته چه کسیه اما به احتمال زیاد مربوط به دوره ساسانیان میشه و ریشه در داستانهای کهن هندی داره.
معمولا این داستان رو با رستم و سهراب در شاهنامه مقایسه میکنند.
داستان به رابطه عمیق پدر و پسری، اونهم به ساده ترین شیوه ممکن اشاره میکنه. برخلافِ رستم و سهراب، ما در بختیارنامه فرزندی داریم که بسیار مطیعِ پدره. هر چه قدر که اطرافیان و حتی ملکه، به شاه فشار میارن که بختیار رو اعدام کنه، اما شاه دلش به این کار راضی نیست. حتی شاه قبول داره که پیر و ناتوان شده و به راحتی تاج پادشاهی رو از سرِ خودش بر میداره و قدرت رو به پسرش میده.
بختیار نمادِ نسلِ جوانه و پادشاه نمادِ نسلِ گذشته. اما پادشاه در این داستان بسیار منعطفِ و به راحتی به نسلِ جوان اجازه صحبت میده. پادشاه علارقم فشار اطرافیان، به نسلِ جوان فضا میده تا نظراتش رو بیان کنه و حتی تحت تاثیرِ داستانهای جوان قرار میگیره.
در تراژدی رستم و سهراب، ما سهراب رو میبینیم که مدام میخواد رستم رو سرِ عقل بیاره اما رستم نمیپذیره و با هزار حیله و نیرنگ فرزندِ جوانش رو به قتل میرسونه. رستم زمانی به واقعیت پی میبره که کار از کار گذشته، اما بختیارنامه با پایانی خوش خاتمه پیدا میکنه.
بختیار
خدادداد رو گرفتن و کت بسته به نزدِ پادشاه بردند.
شاه همینکه چشمش به خدادداد افتاد، قلبش شروع به لرزیدن کرد. شاه به خداداد گفت: نمیتونم مجازاتت کنم. بخت باهات یار بود چون از خونت گذشتم.
به همین دلیل پادشاه اسمِ خداداد رو عوض کرد و اسمش رو گذاشت بختیار.
بختیار مسئولِ اسطبل پادشاه شد. اون به قدری کارش رو خوب انجام میداد که اسبهای شاه هر روز چاقتر و قوی تر میشدن. مدتی بعد هم خزانه دار و امین ترین فردِ پادشاه شد.
همین اتفاقات باعث شده بود که وزیران به بختیار حسادت کنند. وزرا نقشه‌ای میکشن تا بختیار رو از چشمِ شاه بندازن. اونا یک شب کلی شراب به بختیار دادن، زمانیکه بختیار حسابی مست شد، اونو بردن به اطاقِ پادشاه و روی تختِ مخصوص شاه خابوندن.
پادشاه زمانیکه واردِ اتاق شد و دید بختیار سرِ جاش خوابیده، با خشم فریاد زد که غلامان بیان و بختیار رو دستگیر کنند.
شاه به ملکه شک کرد. اون پیشِ ملکه رفت و گفت: سر و سرِ تو با بختیار چیه. امکان نداره بختیار اتاقِ شخصی من رو بلد باشه.
ملکه از شاه خواست که اون رو نکشه، چون بیگناهه. شاه دستور داد ملکه رو هم دستگیر کنند تا بعدا ببینه واقعیت ماجرا چی بوده.
صبح زود یکی از وزرا به نزدِ شاه رفت. وزیر متوجه شد پادشاه اصلا حال و روزِ خوشی نداره. وزیر با چاپلوسی به شاه گفت:
سرورم باید بختیار رو اعدام کنید. اینهمه بهش لطف داشتید اما آخر سر قصد داشت واردِ حرمسرای شما بشه.
شاه دستور داد بختیار رو بیارن. زمانیکه بختیار اومد سرش فریاد کشید که با چه حقی به اتاقِ شخصی من اومدی و چطور روت شد به ملکه چشمِ طمع داشته باشی.
بختیار اشک میریخت و سوگند میخورد که بیگناهه و اینقدر سرمست بوده که هیچی چیز از اون شبِ کذایی یادش نمیاد.
شاه دستور داد بختیار رو به سیاه چال بندازن تا به زودی به سزای اعمالش برسه.
روزِ دوم، وزیر از فرصت استفاده کرد و پیشِ ملکه رفت. ملکه هم گریه کنان فریاد میزد که بیگناهه. وزیر به ملکه گفت به یه شرط، کاری میکنه که ملکه تبرئه شه. شرطشم اینه که ملکه به پادشاه بگه، که بختیار اونو تهدید کرده بود.
ملکه این شرط رو قبول نمیکنه چون بختیار واقعا بیگناه بود، اما در نهایت با پافشاریِ وزیر، ملکه قبول میکنه که به دربار پادشاه بره و به دروغ ادعا کنه که بختیار گناهکاره.
ملکه همین کار رو انجام میده و پادشاه هم دستور میده تا بختیار بیارن و جلاد سر از تنش جدا کنه.
بختیار به شاه گفت: سرورم در اعدامِ من شتاب نکنید. جونِ من دستِ شماست. من به شما وفادار بودم اما حسودان نتونستن این وفاداری و نزدیکی رو تحمل کنند. صبر کنید شاید بیگناهیم به شما اثبات بشه.
شاه که همچنان مهرِ بختیار رو در دلش داشت، دستور داد فعلا به زندان برگرده تا ببینن در آینده چه پیش میاد.
روزهای بعد وزرا مدام به دربارِ پادشاه رفت و آمد میکردن و ازش میخواستن که هر چه زودتر بختیار رو اعدام کنه وگرنه زنده موندنش باعثِ بدنامی پادشاه میشه. این حرفها بر پادشاه کارگر شد و دستور داد بختیار رو بیارن و اعدامش کنند.
بختیار اومد و به پادشاه گفت: داستانِ عجله کردن شما منو یادِ داستانِ حاکم حلب میندازه.
پادشاه با تعجب گفت: داستانِ حاکمِ حلب چیه؟ تعریف کن ببینم!
شاه و ملکه، بختیار رو در آغوش کشیدن و فهمیدن کسی که میخواستن اعدام کنند، فرزندِ گمشدشون بود.
بعد هم ملکه از مکر و حلیه وزیران گفت. شاه دستور داد وزیران دستگیر بشن و به زندان برن.
شاه رو به جمعیت گفت: فرزندِ گمشده من امروز پیدا شد و تقدیر جوری رقم خورد که من فرزندم رو نکشم. بعد از من، بختیار جانشینِ پادشاهی خواهد بود.
بختیار تبدیل به ولیعهدِ رسمی دربار شد، مدتی بعد هم پادشاه از دنیا رفت و بختیار تاج پادشاهی رو بر سر گذاشت.
4 ماه پیش در تاریخ 1402/12/21 منتشر شده است.
12,538 بـار بازدید شده
... بیشتر