زاوا : پسری که هیچ هدفی نداشت

deep stories
deep stories
42 هزار بار بازدید - پارسال - حمایت مالی اختیاری از کانال
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
Patreon: deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac   Kevin MacLeod
@ScottBuckley  
under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان پسری که هیچ هدفی نداشت
ــــــــــــــــــــــــــ
زنگ مدرسه به صدا در اومد تمامی دانش آموزان به کلاس رفتن. (زاوا) هم مثلِ سایر بچه ها به سمت مدرسه به راه افتاد. این اولین روزِ مدرسه برای (زاوا) بود. اون تا به حال تو عمرش به مدرسه نرفته بود. زاوا 15 ساله بود.
پدرش یک هیزم شکن بود. پدر و پسر در روستای دور افتاده‌ای زندگی میکردن. بالای تپه ها. زاوا از همون دوران خردسالی به پدرش در شکستن هیزم ها کمک میکرد. پدر چوب ها رو به شهر میبرد و میفروخت تا خرجِ زندگیش در بیاد. از همین چوب ها برای گرم کردن خونه هم استفاده میکردن.
به دلیلِ فقرِ مالی ، پدر نتونسته بود زاوا رو به مدرسه بفرسته، در حالیکه همیشه آرزو داشت بچه ش سواد داشته باشه. زاوا عاشقِ کار با چوب بود و با علاقه به پدرش کمک میکرد. اون در زمینه تیز کردنِ تبر و کندنِ درختان – استاد بود. زاوا هیچ دوستی نداشت و تا به حال به شهر نیومده بود. از زمانِ تولد به بعد، اون فقط در روستا بود و هیزم جمع میکرد.
یک روز پدر به زاوا گفت که قصد داره اونو به شهر بفرسته تا تحصیل کنه.
زاوا گفت: مدرسه چیه پدر؟
پدر خندید و به یک ساختمونِ قرمز در پایین تپه اشاره کرد : به اون میگن مدرسه! تو میری اونجا و تحصیل میکنی. با تحصیلات، تو مهارت بیشتری کسب میکنی و کارِ بهتری پیدا میکنی.
زاوا که درست و حسابی نفهمیده بود پدرش چی میگه، سری تکون داد و گفت: باشه!
اون اصلا نمیدونست که آیا شغل بهتری از قطعِ درختان و جمع‌آوری هیزم هم میتونه وجود داشته باشه یا نه؟! چون تا به حال شغلِ دیگه‌ای ندیده بود، تمامِ عمرش رو در روستا سپری کرده بود.
زاوا به مدرسه رفت و درکنار سایر بچه قرار گرفت. معلم واردِ کلاس شد و همه بچه ها به معلم خوش آمد گفتن. زاوا هم مثلِ بقیه رفتار کرد. معلم گفت : بچه ها امروز قراره آرزوهامون رو به هم دیگه بگیم.
زاوا تا به حال تو عمرش کلمه (آرزو) رو هم نشنیده بود. پدرش فقط بهش گفته بود میری مدرسه تا چیزای جدید یاد بگیری. دانش‌آموزا به ترتیب از جاشون بلند شدن. یکی دوست داشت خلبان بشه. یکی دوست داشت دکتر بشه. یکی میخواست مهندس بشه اون یکی میخواست پلیس بشه. اما زاوا همچنان هیچ آرزویی نداشت. وقتی نوبت به زاوا رسید، اون ساکت موند. معلم از زاوا پرسید: آرزوت چیه؟
زاوا در جواب گفت: آرزو چیه؟
کلِ کلاس از خنده منفجر شد. معلم کلاس رو ساکت کرد و برای زاوا توضیح داد آرزو اون چیزیه که دوست داری در آینده بهش برسی. یا مثلا کاری که دوست داری در آینده انجام بدی.
زاوا همچنان بی روح سرِ جاش ایستاده بود. اون در تمام طولِ زندگیش فقط هیزم جمع کرده بود. تا به حال چیزی راجع به هدف یا آرزو نشنیده بود. یا چیزی که ازش دور باشه و بخواد بهش برسه. حالا که معنی آرزو رو شنیده بود تصمیم گرفت بهش پاسخ بده: من آروزیی ندارم من چوب میبرم و هیزم ها رو با پدرم جا به جا میکنم. ما کلِ روز رو کار میکنیم، عصرا غذا میخوریم شبا زود میخوابیم. همه کارایی که میکنیم همیناست.
دوباره کلاس زد زیرِ خنده. معلم کلاس رو آروم کرد. زاوا دروغ نگفته بود اما بچه ها عادت داشتن به هر چیزی بخندن. اونا تا به حال چنین داستانی نشنیده بودن.
معلم به زاوا گفت: تو باید برای خودت آرزویی داشته باشی. بدونِ آرزو، تبدیل به یک انسانِ بی هدف میشی – یک انسانِ پوچ. کسی که هیچ حسی نسبت به زندگی نداره.
زاوا به فکر فرو رفت. همچنان سرِ جاش ایستاده بود. اون هنوز نمیدونست چرا معلم اصرار داره زاوا حتما یک هدفی برای خودش تصور کنه. این حرفا برای زاوا بی معنی بود.
در تمامِ طول زندگیش اون فکر میکرد جمع کردنِ هیزم در صبح زود و خوابیدن در طول شب ، تنها کاریه که میشه انجام داد. اصلا مگه کارِ دیگه‌ای هم هست که بشه انجام داد. حالا بهش گفته بودن که بله کارهای دیگه‌ای هم هست که بشه انجام داد، حتی کارهایی که تا به حال انجام نشدن. و تو باید اون کارها رو یاد بگیری و بعد هم انجامشون بدی.
معلم ادامه داد: تو باید واردِ مسیر زندگی بشی زاوا، تو باید سخت تلاش کنی. اگه به تلاش ادامه بدی حتما یک روز به هدفت میرسی.
زاوا پرسید: چه مسیری و چه هدفی؟
معلم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: مسیری به سمت اهدافِ خودت. مسیری به سمت مقصدِ نهایی. جایی که بهش تعلق داری.
زاوا با خودش فکر کرد: چرا از من میخوان که سخت تلاش کنم تا به یک مقصد و هدفی برسم. مقصدی که شاید اصلا دوست نداشته باشم. اونا اسمش رو گذاشتن هدف و مقصد. اونا فکر میکنن همه باید واردِ مسیری بشن تا به هدف و مقصدِشون برسن. اما شاید من واقعا نخوام به هدف یا مقصدی برسم!! من اصلا نمیدونم این مسیر قراره چه قدر طول بکشه؟ از کجا بدونم؟ اصلا اگر بهش برسم از کجا بفهمم اینجا مقصدِ نهایی من هست یا نه؟! آیا باید در همون مقصد وایسم یا نه قراره اونجا بعد از یک مدتی برام تکراری بشه و دوباره به مسیر ادامه بدم. یا نه شایدم اصلا عقب گرد کنم و برگردم همونجایی که قبلا بودم. من اصلا حال و حوصله یک چنین مسیر طولانی‌ای رو ندارم. تازه مطمئنم این مسیر به زیبایی خونه ما بر روی تپه های سرسبزِ روستا نیست.
پارسال در تاریخ 1402/06/13 منتشر شده است.
42,048 بـار بازدید شده
... بیشتر