رمان:Love Trouble Has

☠︎︎✞︎jeon_Edward☠︎︎✞︎
☠︎︎✞︎jeon_Edward☠︎︎✞︎
133 بار بازدید - 3 سال پیش - زندگیت خیلی خسته کننده بود
زندگیت خیلی خسته کننده بود هروز با مادرت بحثت بود یه شب بخاطره دعوا با مادر پدرت از خونه رفتی بیرون انقدر عصبانی بودی میتونستی همرو بکشی:/داشتی قدم میزدی و با خودت کل کل میکردی که بارون شروع به باریدن کرد _بفرما اینم از شانس ما رفتی توی ایستگاه اتوبوس نشستی که خیس نشی +این موقع شب دختری مثل تو نباید بیرون باشه! صداش برات اشنا بود اما نمیدونستی کیه برگشتی و نگاه کردی دیدی همه چیش سیاهه کلاش ماسکش لباساش یکم ترسیدی _به شما مربوط نیست +میتونم اسمتو بدونم؟ _معمولا اسممو به غریبه ها نمیگم! +خب پس بیا دوست شیم _باشه!من ا/ت هستم شما؟ حالت چهرش عوض شود میتونستی اینو از چشاش بفهمی! _چیزی شده؟ +عاا..ببخشید من باید برم دوباره میام قرارمون همینجا با عجله رفت! شکه شدی و گفتی باشه بدو بدو از اونجا دور شد +جونگکوکککک جونگکوک کجایی جونگکوک با عجله از اتاقش اومد بیرون ×چیه چیشده؟ +ا/ت و پیدا کردم ×چی؟غیر ممکنه! +باور کن دیدم یکی نشسته تو ایسگاه اتوبوس حتی باهاش حرف زدم! ×امکان نداره! +جونگکوک باور میشه ا/ت و پیدا کردم(با گریه) ×اروم باش تهیونگ +جونگکوک من میخوامش! ×باشه ولی باید صبر کنی صبح روز بعد....... امیدوارم دوست داشته باشید اینم از پارت یک^^
3 سال پیش در تاریخ 1400/07/09 منتشر شده است.
133 بـار بازدید شده
... بیشتر