فیک شوگا مدرسه ی شبانه روزی پارت ۳۲

♡방탄 소년단♡
♡방탄 소년단♡
810 بار بازدید - 4 سال پیش - سلام ببخشید اگه دیر شد
سلام ببخشید اگه دیر شد فردای آن روز در کلاس]:تو کلاس کنار یونگی نشسته بودم و به درس گوش میدادم که یهو دست یه نفر رو روی دستم حس کردم.به دستم نگاه کردم بعد به یونگی.زود دستمو کشیدم و با یه لحن جدی گفتم:(سره کلاسیم!)یونگی بدون توجه به حرفم دوباره دستمو محکم گرفت،جوری که اینبار نتونستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون.اروم و با عصبانیت گفتم:(یونگی!...ولم کن الان معلم میبینه!)یونگی با بی خیالی گفت:(بزا ببینه!)با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:(ولم کن!)یونگی:(نمیخوام!)ا.ت:(باشه پس همین جا کات میکنیم!)یونگی اخم کرد بعد دستمو ول کرد و چیزی نگفت و دیگه نگام نکرد،منم چیزی نگفتم و به درس گوش دادم.[بعد از تموم شدن کلاس]:معلم از کلاس خارج شد و یونگی هم شروع به جمع کردن وسایلش کرد.حتی یه بارم بهم نگاه نمی کرد.فک کنم قهر کرده بود.با یه لحن آروم و کیوت گفتم:(عزیزم میخوای بریم سینما!؟)یونگی با یه لحن عصبی گفت:(نه نمیخوام!)ا.ت:(با من قهری!؟)یونگی:(نه چرا باید قهر باشم!؟)ا.ت:(پس چرا اینجوری رفتار میکنی!؟)یونگی:(مگه چجوری رفتار میکنم!؟)ا.ت:(یونگیااا!)یونگی:(چیه!؟)ا.ت:(چت شده!؟)یونگی:(هیچیم نشده!).بعد از کلاس خارج شد و منم دنبالش راه افتادم.جلوی درِ اتاقش وایساد و گفت:(چرا دنبالم میای!؟)ا.ت:(چرا نیام!؟)بعد بهش نزدیک شدم و بغلش کردم.یونگی:(اوووو توت فرنگی رو نگا...مگه خودت نمی گفتی از این کارا نکن!؟)ا.ت:(اون موقع سر کلاس بودیم!)یونگی:(خب الانم تو مدرسه ایم!)ازش جدا شدم و گفتم:(باشه...پس من میرم،معلومه تو بغل نمیخوای!)میخواستم برم که دستمو گرفت و منو کشید تو بغلش بعد گفت:(مگه میشه نخوام!)ازش جدا شدم و گفتم:(معذرت میخوام!)یونگی:(برای چی!؟)ا.ت:(میدونم وقتی گفتم کات کنیم ناراحت شدی!)یونگی:(اره دیگه هرگز این حرفو نزن!)ا.ت:(باشه هرگز همچین حرفی نمیزنم!)بهم لبخند زد و گفت:(خیلی دوست دارم!)ا.ت:(منم خییییلییی دوست دارم!)لبخند زد و گفت:(یه بوس میدی!؟)ا.ت:(نه دیگه اینجا نمیشه!)یونگی:(پس کجا!؟)ا.ت:(بعدا وقتی رفتیم بیرون و کسی نبود!)لبخند زد و گفت:(باشه).[از جونگهی]:داشتم به،طرف اتاقم حرکت میکردم که ا.ت رو کنار یونگی دیدم،حالم گرفته شد.رفتم پیششون و دست ا.ت رو گرفتم و گفتم:(اینجا چیکار میکنی!؟)یونگی اومد جلو و هولم داد بعد گفت:(دیگه حق نداری بی اجازه حتی از کنارشم رد بشی!)جونگهی:(چی!؟...تو چی داری میگی!؟)دست ا.ت رو گرفت و کشید سمت خودش بعد گفت:(میگم ا.ت از این به بعد دوست دختر منه!)وقتی این حرفو شنیدم خیلی تعجب کردم،احساس کردم تیر به قلبم خرد.به ا.ت نگاه کردم و گفتم:(این چی میگه!؟)ا.ت:(راست میگه من یونگیو دوست دارم!)اشکی که رو صورتم بود رو پاک کردم و گفتم:(باشه...باشه...پس به همین راحتیا فراموشم کردی!؟)ا.ت:(اره فراموشت کردم رفت!)با حرفش دلمو شکست،خیلی ناراحت شدم.بعد با یه صدای گرفته گفتم:(باشه...باشه!)بعد از اونجا دور شدم
4 سال پیش در تاریخ 1400/01/04 منتشر شده است.
810 بـار بازدید شده
... بیشتر