رمان تو و من پارت ۸
260 بار بازدید -
2 سال پیش
-
رضا _ داداش چی شده
رضا _ داداش چی شده یهو مث سگ ٱفتادی به جون دختره
محراب _ وقتی یه آدم شعور نداشته باشه همین میشه!
رضا _ حالا ول کن! چیکار داری میکنی!
محراب _ میخوام بلاکش کنم از همه جا
رضا _ حتی تو قلبت!
محراب _ آره
رضا : رسیدیم خونه پارسا اومد پیشمون
پارسا _بچه ها فک نمیکنید ک دعوا سر یچیز مسخره بوده
محراب _ نخیرم تو از کجا میدونی! نمیدونی که چیا به من گفته دختره ی ۰۰۰۰۰۰۰
رضا _ حالا ول کن تروقرآن
چند ماه گذشت!
ارسلان : مهشاد سلام!
مهشاد : ببین من با تو نه با اون رفیقای مسخرت کاری ندارم خداحافظ
ارسلان _ صبر کن خواهش میکنم امروز بیا همون کافه همیشگی کارت دارم باید همه چیو بهت بگم
مهشاد _ چیو مثلا
ارسلان _ هیچ وقت برات سوال نبوده ک ما چرا تقریبا متلاشی شدیم؟
مهشاد _ دقیقا! بوده
ارسلان _ امروز ساعت ۸ کافه ۰۰۰میبینمت تا همه چیو متوجه بشی!
مهشاد _ چیا مثلا!؟
ارسلان _ میفهمی
پایان پارت ۸
2 سال پیش
در تاریخ 1401/01/28 منتشر شده
است.
260
بـار بازدید شده