رمان عشق قدیمی قسمت هفتم

به وقت دبستان
به وقت دبستان
11 بار بازدید - 2 ماه پیش - رمان عشق قدیمی قسمت هفتم
رمان عشق قدیمی قسمت هفتم روز عقد،، صبح زود بیدارشدم و رفتم آرایشگاه و دستی به سر و صورت و ریش و سبیلم کشیدم و برگشتم خونه…. مامان تا منو دید کلی قربون صدقه ام رفت و بعد گفت:عروس اماده است برو سر کوچه ،آرایشگاه سهیلا خانم و معصومه رو بیار…. گفتم:چشم مامان…. رفتم دنبال عروس….عروس روبند داشت و هنوز صورتشو درست ندیده بودم….بهمراه عروس برگشتم خونه…… داخل حیاط میز و صندلی چیده بودند و مهمونا با دیدنمون دست زدند و کل کشیدند….. بالاخره سر سفره ی عقد خطبه خونده شد و منو معصومه رسما زن و شوهر شدیم…. بعداز اینکه تعدادی از مهمونا رفتند مامان صدام زد و گفت:حسین جان دست خانمتو بگیر و بیایید این اتاق استراحت کنید…. گفتم:چشم….. اما روم نشد دستشو بگیرم و حتی نمیدونستم چی صداش کنم…همسرم…؟؟خانمم؟؟؟معصومه جان؟؟؟؟ در نهایت از شرم و خجالت گفتم:معصومه خانم بفرمایید داخل اتاق استراحت کنیم…. معصومه بیچاره هم که هنوز روبند روی صورتش بود مونده بود چطوری حرکت کنه که نخوره زمین…… وقتی دیدم نمیتونه جلوی پاشو ببینه رفتم جلوتر و گوشه ی چادرشو گرفتم و راهنمایی کردم بطرف اتاق و گفتم:بفرمایید ….من کمکتون میکنم……………. مامان که داخل اتاق بود به من گفت:حسین!!کمک کن عروس لباس راحت بپوشه…. مامان اینو گفت و از اتاق خارج شد و در رو هم بست….. وای که داشتم از خجالت میمردم…..عروس هم با همون روبند یه گوشه نشسته بود،،،انگار از من خجالتی تر بود…… رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار….توی حیاط همهمه ایی بود و همه داشتند میز ناهار رو میچیدند….. مامان تا منو پشت پنجره دید چشم غره ایی رفت که فهمیدم که باید پرده رو بندازم…… پرده رو انداختم و برگشتم سمت معصومه…..مونده بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم…… در نهایت گفتم:معصومه خانم!شما گرمتون نیست؟؟؟اجازه بدید کمکتون کنم تا چادر رو از روی سرتون برداریم….. معصومه حرفی نزد و من رفتم کنارش نشستم و روبندشو بالا زدم….. اونجا بود که برای اولین بار چهره اشو دیدم…..صورتش قشنگ بود،،به دلم نشست….پوست سفید و چشم و ابرو و موهای مشکی داشت….. با دیدنش هر دو بهم لبخند زدیم…..بعد کمکش کردم و لباس عروس و توریشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید….اون روز اولین بار بود که بدن و اعضای بدن یه دختر رو میدیدم…. از خجالت زود بلند شدم و مشغول عوض کردن لباسهای خودم شدم…. خلاصه لباس راحتی پوشیدیم کنار هم نشستیم
2 ماه پیش در تاریخ 1403/04/28 منتشر شده است.
11 بـار بازدید شده
... بیشتر