پرسه در کتاب و مقالات (محمدطاها) شازده کوچولو انتوان دوسنت اگزوپری

parseh.dar.ketab
parseh.dar.ketab
29 بار بازدید - 2 سال پیش - خلاصه ی کتاب شازده کوچولو
خلاصه ی کتاب شازده کوچولو شازده کوچولو داستان مرد خلبانی است که در دوران کودکی خود متوجه شده بزرگسالان دچار کمبود تخیل و فهم کامل هستند او پس از فرود آمدن در یک صحرا با پسربچه روبرو می‌شود که از سیاره 612_Bآمده است خلبان نام شازده کوچولو به او می‌دهد و داستان کتاب با صحبت‌هایی که بین آن دو را رد و بدل می‌شود شکل می‌گیرد شازده کوچولو داستان زندگیش را برای خلبان تعریف می‌کند او در سیاره ی کوچکش بیشتر اوقات خود را صرف کندن نهال‌های بائوباب می کرده تا مانع بزرگ شدن آن‌ها و خورده شدن سیاره شود تا اینکه روزی گل سرخ زیبایی به شکل انسان روی سیاره به دنیا می آید. عاشق گل زیبا می شود اما غرور و خواسته گل‌سرخ به قدری زیاد است که شازده کوچولو سرانجام او را رها کرده و سفرش به سیاره های دیگر را آغاز می‌کند *شازده کوچولو در هفت سیاره با ۷ بزرگسال عجیب آشنا می‌شود:* در سیاره اول پادشاهی تک و تنها زندگی می کرد که کسی را نداشت تا برایش پادشاهی کند او از شازده کوچولو خواست تا زیردست او شود. در سیاره ی دوم با مردی تکبری روبرو شد که از شازده کوچولو خواست تا به ستایش و چاپلوسی اش بپردازد در سیاره سوم با فرد دائم الخمری آشنا می‌شود که برای فراموش کردن می خوارگی اش مدام در حال نوشیدن بود. سیاره چهارم مکان زندگی تاجری بود که خود را مالک ستارگان می‌دانست و پیوسته در حال شمارش تعداد دقیق و ستاره ها بود. در سیاره پنجم با فانوس بانی مواجه می شود که خود را موظف می‌دانست هر شب فانوسی را روشن و صبح روز بعد آن را خاموش کند با اینکه فاصله بین طلوع و غروب خورشید در اخترک کوچک او تنها یک دقیقه بود. و در سیاره ششم با جغرافیدان ای آشنا شد که درباره اخترک خودش هیچ نمی دانست اما کارش ثبت چیزهایی بود که از افراد خارجی یاد می‌گرفتند از شازده کوچولو خواست تا اخترکش را توصیف کند اما گل سرخ را در دفترش ثبت نکرد چون بر این باور بود آنچه عمر کوتاهی دارد نباید ثابت شود جغرافیدان به شازده کوچولو توصیه کرد به زمین سفر کند. شازده کوچولو در سفرش به زمین ماری دید که معتقد بود شازده کوچولو در میان آدم ها هم احساس تنهایی خواهد کرد هر زمان بخواهد می‌تواند او را به خانه اش برگرداند و با یک گل روبرو شد که تنها شش یا هفت آدم دیده بود و گمان می‌کرد آدم‌ها گیاهانی هستند که چون در زمین ریشه ندارند باد آنها را به این سو آن سو می برد و فریاد کشید و با شنیدن اکوی صدایش به این نتیجه رسید که آدم‌های زمینی هر چیزی می شود دوباره تکرار می‌کند و با دیدن یک باغ گل رنگی رنجید زیرا گل او به دروغ گفته بود در جهان چیزی مانند او وجود ندارد در نهایت یک روباه رنجیدگی خاطرش از گل سرخ را پاک کرد و به او نشان داد زمانی را که صرف نگهداری گل سرخ کرده باعث شده رابطه زیبایی بین آنها شکل بگیرد و تا پایان در برابر گلش مسئول است راوی و شاهزاده کوچولو هر هشت روز صحرا بودند و در پایان شازده از ما خواست تا او را به اختر کش کنار گل سرخ زیبا برساند.
2 سال پیش در تاریخ 1401/01/20 منتشر شده است.
29 بـار بازدید شده
... بیشتر