این جا افغانستان است کودکانش حتی نمی دانند آرزو چیست

ناصر سلطانی
ناصر سلطانی
419 بار بازدید - 3 سال پیش - قصّه ی ظلم باد صبا
قصّه ی ظلم باد صبا رفت و به مُلکی رسید//پادشهی ظالم و خونخوار دید پستِ پلیدی که فقط خار داشت//باغ زمان از نَفَسش عار داشت لشکر او تیغ ستم آخته//بر همه از پیر و جوان تاخته شهر پر از آتش بیداد بود//حنجره در حسرت فریاد بود هیچ کسی روی رهایی ندید//هیچ کسی میوه ی شادی نچید مردم شهر از همه جا بی خبر//ساقه و تن زخم ز تیغ و تبر غنچه ی غم در دلشان باز بود//فصل ستم خانه برانداز بود خاک نه با کس سخن و حرف داشت//کوه نه در سر هوس برف داشت دیده ی فانوس به هر خانه کور//مرغ سعادت ز در و بام دور هر نفَسی حامل صد آه بود//هستیِشان ملعبه ی شاه بود باد صبا آمد از آن دورها//تاکه بصیرت بدهد کورها باد صبا قاصد خورشید بود//هرنفسش چشمه ی امّید بود آمد و از حادثه ی شرق گفت//آیه چنان رعد و چنان برق گفت گفت دگرگون نکند کردگار//طالع قومی که ندارد بهار تا که همان قوم دگرگون کند//سهم خود از سفره اش افزون کند بی حرکت باز نمان در دعا//سهم کسی نیست به جز (ما سعی) قوم مجاهد نشود بی نصیب//نصرُ مِنَ اللّه و فتحٌ قریب... باد صبا با همگان راز گفت//در قفس سینه ز پرواز گفت سنگ سکوت از سخنش نرم شد//پشت جهان از نفسش گرم شد پنجره ها رو به خدا باز شد//خانه ی دل عاشق آواز شد قفل سکون و قفس غم شکست//بر دلشان شوق رهایی نشست یکسره در شهر به پا خاستند//حرمت و آزادی و نان خواستند قطره به قطره به هم آمیختند//خانه ی بیداد فرو ریختند شاه ستم همنفس گور شد//پیکر او طعمه ی صد مور شد... * ظلم مکن ای ملِک تیره بخت//تا که ز دستت نرود تاج و تخت ظلم در این باغ نپاید بسی//عاقبت از خاک برویَد کسی سنّت حقّست و نباشد جز این//مصحف تاریخ بخوان و ببین * باد صبا شاد شد و خنده زد//خنده بر آن لحظه ی تابنده زد بار سفر بست و به راه اوفتاد//خاطره اش تا به ابد سبز باد!
3 سال پیش در تاریخ 1400/11/12 منتشر شده است.
419 بـار بازدید شده
... بیشتر