استاد زیرک و شاگرد مغرور
30 بار بازدید -
4 ماه پیش
-
استاد زیرک و شاگرد مغرور
استاد زیرک و شاگرد مغرور
یکى از معلمان کشتى شاگردى با استعداد داشت و به او سیصد و شصت و پنج فن از فنون کُشتىگیری را یاد داد. هنگامى که استاد پیر شد، شاگرد گفت: شهرت استادم بىجاست و من به راحتی میتوانم او را شکست دهم.
این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.
استاد پیر به کمک فن سیصد و شصت و ششم بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است، گفت: آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.
شاه از عاقبتاندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس ارزشمند بخشید.
نتیجه اخلاقى که شاعر از این حکایت مىگیرد این است که هیچکس نباید آخرین شگرد را به شاگردانش بیاموزد.
اصل حکایت: یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمد بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود: تا مصارعت کنند.
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر، چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود: استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت: ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیدهای که چه گفت: آن که از پرورده خویش جفا دید؟
4 ماه پیش
در تاریخ 1403/03/15 منتشر شده
است.
30
بـار بازدید شده