غزل 1737 دیوان شمس مولانا - برنامه 924 گنج حضور

کلیپهای گنج حضور
کلیپهای گنج حضور
481 بار بازدید - 2 سال پیش - (مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۷)
(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۷) بیار باده که اندر خمارِ خمّارم خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم بیار جامِ شرابی که رشکِ خورشید است به جانِ عشق که از غیرِ عشق بیزارم بیار آنکه اگر جان بخوانمش حیف است بدان سبب که ز جان دردهایِ سر دارم بیار آنکه نگنجد درین دهان نامش که می‌شکافد ازو شقّه‌هایِ گفتارم بیار آنکه چو او نیست، گولم و نادان چو با ویم مَلِکِ گُربُزان و طرّارم بیار آنکه دمی کز سرم شود خالی سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفّارم بیار آنکه رهاند ازین بیار و میار بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم بیار و بازرهان سقفِ آسمان‌ها را شبِ دراز ز دود و فغان بسیارم بیار آنکه پسِ مرگِ من هم از خاکم به شکر و گفت درآرد مثالِ نجّارم بیار می که امینِ مِی‌اَم مثالِ قدح که هرچه در شکمم رفت، پاک بسپارم نجار گفت پسِ مرگ کاشکی قومم گشاده دیده بُدندی ز ذوقِ اسرارم به استخوان و به خونم نظر نکردندی به روح شاهِ عزیزم، اگر به تن خوارم چه نردبان که تراشیده‌ام منِ نجّار به بامِ هفتم گردون رسید رفتارم مسیح وار شدم من، خرم بماند به زیر نه در غم خرم و نی به گوشِ خروارم بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی ببین که در پسِ گِل صد هزار گلزارم طلوع کرد ازین لحم شمسِ تبریزی که آفتابم و سر زین وَحَل برون آرم غلط مشو، چو وَحَل دررویم دیگر بار که برقرارم و زین روی پوش در عارم به هر صبوح درآیم به کوریِ کوران برایِ کور، طلوع و غروب نگذارم
2 سال پیش در تاریخ 1401/04/15 منتشر شده است.
481 بـار بازدید شده
... بیشتر