وانشات رئیس من پارت اخر اپا نپاککک

BTS_merry.m
BTS_merry.m
765 بار بازدید - 3 سال پیش - رسیدم بیمارستان و ماشینو قفل
رسیدم بیمارستان و ماشینو قفل کردم . وارد بیمارستان شدم و بدون صبر کردن سمت اتاق ا/ت رفتم . هنوز دیدن زخماش واسم دردناک بودم فقط تو دلم به بابام فوش میدادم . یک دستمال مرطوب برداشتم و اروم صورتشو تمیز کردم . صدای بیب بیب مانیتورینگ علائم حیاتی تنها صدای اتاق بود . شوگا : الو جانگ ؟؟ یکی از کارکنان شرکت : رئیس مین ؟ کجایین ؟ خیلی بهتون زنگ زدم ! از دیروز نیومدین شرکت ! حالتون خوبه ؟ شوگا : اره اره من خوبم ! فقط.. ( نگاهی به ا/ت کردم و به حرفم ادامه دادم .) فقط... این چند روز رو نمیتونم بیام شرکت لطفا حواست باشه . جانگ : چشم ! شوگا : و اینکه.. لطفا هر جور شده پدرمو پیدا کن و خبرشو بهم بده بعدش خودم بهت میگم چیکار کنی ! جانگ : چشم رئیس فعلا شوگا : خدافس . گوشیرو قطع کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم دستاشو گرفتم و فقط به چشمای قهوه ایش که حالا بسته بودن نگاه میکردم :) شوگا : تو مارو تنها نمیزاری نه ؟ منظورم از ما من و زندگیمونه ! ا/ت میدونی امروز میخواستم چی بهت بگم ؟ امروز...میخواستم یک درخواست خیلی مهم بهت بدم ! جعبه رو از توی جیبم در اوردم و بازش کردم . حلقه رو از توی جعبش دراوردم و بهش نگاهی کردم . شوگا : میخواستم که تا ابددد کنارم باشی ^-^ خیلی اروم حلقه رو وارد انگشت دست چپش کردم . شوگا : ا/ت ؟؟ چشاماتو باز کن دیگه ...ببین چقدر این حلقه به دستت میاد ( با بقض ) شوگا : نگاش کن !! ت..تو قبولش میکنی نه ؟! ا/ت ..هق .. نمیدونی چقدر دلم برای رئیس مین گفتنات تنگ شده ! موهاشو نوازش کردم و از اتاق خارج شدم اشکامو پاک کردم موهامو به سمت بالا هدایت کردم . به ساعت بزرگ وسط بیمارستان چشم دوختم .. ساعت 12:00 رو نشون میداد . چقدر زود گذشت :/ ( دو ساعت بعد ) جانگ : الوو رئیس ؟ شوگا : جانگ ! چه خبر ؟ جانگ : اقا باورتون نمیشه پدرتون دیشب با تیر چراغ برق تصادف شدیدی داشتن حالشون اصلا خوب نیس دکترا میگن... شوگا : خیلی خب مهم نیس ! ممنون :) باورم نمی شد هه نمیدونم چرا ولی خوشحال بودم از این بابت . قلبم میگفت اون پدرته اینجوری رفتار نکن _ مغزم میگفت اون نزدیک بود تنها فرد مهم زندگیتو ازت بگیره ..اینجا باید به حرف عقلم گوش میدادم ! نمیتونستم از گناه بزرگش بگذرم توی فکر بودم ! که صدای پرستاری که داخل اتاق ا/ت بود بلند شد . یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت ! به سرعت و بدون در نظر گرفتن شرایط وارد اتاق شدم که ا/ت اروم سرشو به سمتم برگردوند . با دیدن چشماش که حالا باز بود سریع به سمتش دویدم و بهش نگاه میکردم ! شوگا : ا/..ت به..وش اوم..دی ؟ ( با بقض ) ا/ت : رئیس م..مین ! شوگا : [ میخنده و گریه میکنه ] ا/ت : من ... شوگا : شیششش میدونم عزیزم دستمو گرفت که تو دلم داشتن عروسی میگرفتن :) یک دفعه نگاش روی حلقه توی دستش ثابت بود ! ا/ت : ا..این چیه ؟ شوگا : حالا دیگه فقط منشیم نیستی خانم مین ا/ت :) ( نوسینده غش کرد یکی امبولانس خبر کنه ) ا/ت : دوسش دارم ( با خنده ) شوگا : ^-^ * ۱۵ روز بعد ساحل * * از دید ا/ت * شوگا : یادته اینجا اولین بار بهت اعتراف کردم :) ا/ت : هوممم مگه میشه یادم بره ! شوگا : چقدر خجالت اور بود ^-^ ا/ت : ( میخنده ) رئیس مین میشه برگردیم اینجا موذبم ! شوگا : باشه دستاتو بده ! برگشتیم تو ماشین شوگا : لباستو نمیتونم جمع کنم ( با خنده ) ا/ت : خودم جمعش میکنم ! ( منظورش لباس عروسه ^-^ ) شوگا : خب برویم خانم مین ؟ ا/ت : بلههه ماشین و روشن کرد . سقف ماشین باز بود و باد طورم رو توی هوا میچرخوند . شوگا : چرا احساس میکنم گلای روی کاپوت داره کنده میشه ؟ ا/ت : منم همین احساسو دارم ( با خنده ) شوگا : قوی باشین گلااااا خخ ا/ت : رئیس مین اونا واقعا چیزیشون نمیشه ! شوگا : ااا تا کی میخوای بهم بگی رئیس مین ؟! ا/ت : اومم..پس چی بگم ؟ شوگا : چمیدونم مثلا هانی یا سوییتی یا عزیزم یا شوگا خالی ! ا/ت : هوممم..عزیزم رانندگیتو کن الان میریم تو دیوار ! شوگا : اهااا حالا شد خخخ ا/ت : از دست تو ادمای بد خیلی زود به سزای اعمالشون رسیدن و این ما بودیم که با مهربونی و عشق پیروز این داستان به اسم زندگی شدیم ! از این به بعدش فقط لذته End of story :) خب دیگه واقعا تموم شد :( از همه ی کسایی که همیشه لایک کردن کامنت گذاشتن یک دنیا ممنونم . این داستانم تموم شد و من واقعا به هر تیکه ای که منوشتم لذت میبردم ! کامنتاتون همیشه بهم انرژی میداد امید وارم که شما هم لذت برده باشید تا فیک و وانشات بعدی خدانگهدارتون
3 سال پیش در تاریخ 1400/03/26 منتشر شده است.
765 بـار بازدید شده
... بیشتر