فیک اسمات جانگ کوک « برده ای من» پارت چهارم

ცɬʂ➻❥ɑRℳƴ
ცɬʂ➻❥ɑRℳƴ
1.1 هزار بار بازدید - 3 سال پیش - فصل چهارم #سایا اینو گفتم
فصل چهارم #سایا اینو گفتم که یهو برق خاصی به چشماش اومد و با ذوقی که داشت بغلم کرد سایا: اخ ا.ت چته زیر دلم درد میکنه ا.ت: وای ببخشید اخه وقتی ذوق زده میشم هیچکی نمیتونه جلوم رو بگیره با خنده بهش گفتم سایا: خدایا از دست تو اونم با خنده گفت ا.ت: حالا اسم عروس جدید این عمارت چیه با لبخند بهش گفتم سایا: سایا هستم ا.ت: او خدای من چه اسم قشنگی سایا جونم سایا: خب دوست جونم برو رو تخت بشین تا منم حمام کنم ا.ت: آم راستی خانم بزرگ این قرص رو دادن بخوری با لبخند قرص رو از دست ا.ت گرفتم و اونم رفت از روی میز بران یه لیوان اب اورد و داد دستم قرص رو کردم داخل دهنم و با اب خوردم بعد از ده دقیقه درد شکمم خوب شده بود # ا.ت رفتم یه لباس خوشگل از داخل کشوی سایا برداشتم و روی تخت براش اماده گذاشتم روی تخت نشستم منتظر بودم سایا از حموم بیاد بیرون ولی در اتاق باز شود نگاه کردم کیه که قامت ارباب در چهارچوب در نمایان شود نگاهی پوکری بهش انداختم که با یه پوزخند گفت کوکی: اینجا چیکار میکنی ا.ت: من؟ کوکی: مگه غیر از تو کسی دیگه هم داخل این اتاق هست ا.ت: طبق قانون ۱۵۳۲ این امارت ندیمه ها حق ندارن به ارباب هاشون جواب پس بدن کوکی: اسمت چیه با لبخند دندون نما گفتم ا.ت: به شکا مربوط نیست کوکی: که این طور ا.ت: اگه مشکلی ندارین لطف کنید برید دیدم نشست روی تخت و با پرویی تمام گفت کوکی: من حق اینو ندارم که داخل اتاق زنم باشم ا.ت: نخیر با پوزخندی چندش اور گفت کوکی: به تو یکی ربطی نداره ا.ت: چرا به من خیلی هم ربط داره کوکی: چه جرعتی داری با جدیت تمام گفتم ا.ت: حالا کجاشو دیدی اگه میخوای یکمشو بهت بدم کوکی: اون زبونت اخر کار دستت میده زبون درازتو کوتاه کن یکم زبونمو داخل دهنم چرخوندم و گفتم ا.ت: حس نمیکنم زبونم دراز باشه لابد مال شما درازه کوکی کوکی: چی گفتی ا.ت: اسمتو گفتم میخوای هجی کنم، ک و ک ی کوکی کوکی: اینقدر رو مخم راه نرو با لحن مسخره گفتم ا.ت: عه جدی پس میخوای بدوم باشه با حالت عصبانی دستی لای موهای خوش حالتش کشید و گفت کوکی: اصلا من چرا باید با رعیتی مثل تو بشینم حرف بزنم یکم بهم برخورد ولی به دل نگرفتم و با پوزخند گفتم ا.ت: حالا کی گفت بشینی با این رعیت حرف بزنی حرف نزن دیدم از روی تخت بلند شود و از اتاق رفت بیرون و درو هم محکم روی هم کوبید.. بعد از ده دقیقه سایا از اتاق اومد بیرون سایا: او چه لباس قشنگی ا.ت سلیقت خیلی خوبه ا.ت: ممنون بعد از چند مین سایا خودشو آماده کرد و رو به من گفت سایا: چطوره دختر با لبخند گفتم ا.ت: خوشگل بودی خوشگلتر شودی سایا: بریم پاینن خیلی گشنمه الان فکر کنم خانم بزرگ و بقیه روی میز صبحانه نشستن بریم پاینن ا.ت: بریم وقتی رسیدیم پایین زن های ارباب با نفرت داشتن به سایا نگاه میکرد ماریا: عه ارباب هم سلیقه نداره این قراره وارث اینده رو بیاره هه می سو: من میرم نمیتونم با یه رعیت که در شعن من نیست غذا بخورم همسر دوم ارباب از روی میز بلند شود و به سمت بالا حرکت کرد به سایا نگاهی انداختم که دستشو مشت کرده دستمو روی شونش گذاشتم برای اینکه یکم آروم بگیره که این کارم جواب داد و نشست روی صندلی رو به رو همسر ارباب سایا: ا.ت بیا این سیبو بگیر سیب رو از دستش گرفتم و بوش کردم واقعا سیب خوش بویی بود به سایا نگاه کردم که خیره شده با همسر اول ارباب که اون با پوزخند و اون صدای چندشش گفت ماریا: چیه خوشگل ندیدی ماریا اصلا خوشگل نیست سر تا پاش عملیه، سایا با این حرفش سرشو پایین انداخت میخواست معذرت خواهی کنه که من گفتم ا.ت: خوشگل زیاد دیدیم ولی تا به حال میمونی مثل شما ندیدیم با این حرفم رنگ از سر سایا پرید و اون ماریا هم با اون صدای چندشش سالن رو گذاشت رو سرش با خودم گفتم الانه که سرم از تنم جدا باشه، ماریا: اهای دختر دهاتی به من میگی میمون با اینکه میترسیدم ولی تا قطره اخر جرعتم رو جمع کردم و گفتم ا.ت: اره که یهو اسم جانگ کوک رو صدا کرد ماریا: جانگ کوک جانگ کوک همه ندیمه ها اجوما حتی خانم بزرگ داخل سالن جمع شده بودن که از اون بالا صدای جانگ کوک اومد کوکی: اینجا چه خبره ماریا اومد جلو و یقه لباس رو گرفت انداختتم وسط و با اون صداش که انگار از بینیش میزد بیرون گفت ماریا: این دختره دهاتی به من میگه میمون جانگ کوک یه نگاهی به ون انداخت و گفت کوکی:... شرایط پارت بعد ۱٠ تا لایک ۲ نشر و اجی های کامنت نمیزارن لطفا کامنت بزارین اگه نزارین من فیکمو نمیتونم ادامه بدم چون دیگه انرژی ندارم
3 سال پیش در تاریخ 1400/11/17 منتشر شده است.
1,165 بـار بازدید شده
... بیشتر