رمان هیاهو ؛ اردیایی ؛ پارت ۹۴
193 بار بازدید -
2 سال پیش
-
•هیاهو..!
•پارتنودوچهارم..!
••
همه نشستن
•هیاهو..!
•پارتنودوچهارم..!
••
همه نشستن رو زیر انداز..منم رو سنگ بزرگی نشستم و گفتم..
-تااخرشباینجاچیکارکنیم!
محراب بلند شد و گفت..
-بیابریمیهدوربزنیم..
این بهترین راه واسه حرف زدنمو گفتن ماجرا واسه محراب بود..!
بلند شدم و باهم قدم زنان از پیش بچها دور شدیم..ادامسی تو دهنم گذاشتم و با استرس گفتم..
-دیشبمتینبهمزنگزد!
-اوناسکلشمارهتوروازکجاداره؟!
هوفی کشیدم و گفتم..
-چمیدونم..مهماینهزنگزد..بعدمتیکهانداخت..ارسلانمپیشمبود..شنید..!
-متینچیگفت؟!
-گفتباجدیدامیپریمارویادتمیره..بعدگفتخوشمیگذرهبادوستایهجدیدت..!
-همین؟!
-ارسلاندیگهفرصتندادحرفبزنه..یهوگفتارهخوشمیگذرهجایهشماخالی..!
محراب یهو زد زیر خنده و گفت..
-متینمقطعکردلابد؟!
-نخیررر..ارسلانخودشوجانامزدممعرفیکرد..بعدمگفتاگهکاریداریبگو!..اونمتاگفتنهکاریندارمزارتقطعکرد..!
محراب پوکر بهم نگاه کرد و گفت؛
-ارسلانکیهتوئه؟!ینیخودشوکیمعرفیکرد؟!
-رفیقمه..اماخببهعنواننامزدمخودشومعرفیکرد..!
محراب هوفی کشید و با عصبانیت گفت..
-میدونستیاگهمتینبهباباشبگهوداییمحسنمبهبابات..چیمیشه؟!قطعاداییمسعودبزرگشمیکنهیابااقایهکاشیحرفمیزنه!
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت..
-دعاکنباباتچیزینفهمهفعلا..بازمیشهبهمامانتراستشوگفت..بعدشم..اینمتینیهگوشمالیحسابیمیخواد!
دوباره راه افتادیم سمت بچها که محراب گفت..
-بیبیبابابامحرفزده..احتمالااخراینماهمیریمخاستگاریمحشاد..بابامموافقتکرد..اقاجونبابایهمحشادمراضیکرد..!
پوکر نگاهش کردم و گفتم..
-منالانبایدبفهمَممممم؟!وایمحراب..منمهستمدیگه؟!
-نه..
بادم خالی شد که گفت..
-منوننهبابام..بابیبیوآقاجون..داییمحسنومسعود!
-پسمننیام؟!
-نه..رسمبزرگاسمثلا..بیبیگفتاونامفقطبزرگاشونهستن!
با لبخند نگاهش کردم و از ته دلم گفتم..
-خیلیخوشحالمداریسروسامونمیگیری..واینکهیهعروسیافتادیم..وایحالالباسچیبپوشم..؟!
چند ثانیه بهم نگاه کرد و یهو زدیم زیر خنده..!
روحمدرهیاهومغزمجانخواهدسپرد..!
2 سال پیش
در تاریخ 1401/09/17 منتشر شده
است.
193
بـار بازدید شده