سریال روزگارانی در چوکوروا قسمت ۱۰۸

نیما افشارنادری
نیما افشارنادری
14.1 هزار بار بازدید - 4 سال پیش - سریال روزگارانی در چوکوروا قسمت
سریال روزگارانی در چوکوروا قسمت 108 آدرس کانال مشکی ترکی https://www.seevid.ir/fa/result?ytch=UCmu9... لینک کانال تلگرامی مشکی: https://t.me/meshkimedia داستان قسمت آخر سریال روزگارانی در چوکوروا، فصل اول. ییلماز با چه کسی ازدواج می‌کند؟ زلیخا می‌میرد؟ https://youtu.be/UhgoFtXMExk داستان قسمت آخر سریال زن، فصل سوم. بهار و عارف عروسی می‌کنند؟ عاقبت شیرین چه می‌شود؟ https://youtu.be/PABScOevTfU داستان قسمت آخر سریال تردید، فصل دوم. چه بلایی سر ریحان می‌آید؟ راز بزرگ عزیزه چیست؟ پدر میران کیست؟ https://youtu.be/canJbyG5KkQ داستان قسمت آخر سریال گودال، فصل سوم. راز یاماچ لو می‌رود؟ وارتلو فدا می‌شود؟ https://youtu.be/xszDBYpVIXk حامینه به هولیا میگوید که میخواست خبری به او بدهد اما فراموش کرده است. سپس یادش آمده و میگوید که دمیر را به کلانتری برده اند. هولیا با تصور اینکه حامینه توهم می زند، چیزی نمی‌گوید و حرف او را باور نمیکند. او درگیر زلیخا است و تصمیم می‌گیرد که با دکتر ، زلیخا را از خانه ببرد. دکتر ماشین خود را جلوی در آورده و هولیا و او، زلیخا را داخل ماشین میگذارند. هولیا از غفور میخواهد که به هیچ‌کس چیزی نگوید و دمیر نیز مطلع نشود. سپس میگوید هنگامی که دمیر آمد به آن بگویند که هولیا و زلیخا برای مراسم عزای یکی از اقوام به روستای مجاور رفته اند‌. در کلانتری، پلیس میگوید تا زمانی که تکین و ایلماز به آنجا نیامده و اظهارات خود را نداده اند، دمیر آزاد نمی شود. سرباز خبر میدهد که تکین و ایلماز به خارج از شهر رفته اند. فرمانده میگوید که تا زمان برگشت آنها دمیر باید در بازداشت بماند. دمیر عصبی و کلافه می شود و اصرار دارد که برود. فرمانده میخواهد دمیر را بفرستد، اما همان لحظه دادستان آمده و از فرمانده عصبانی می شود و میگوید که بین افراد فرقی نیست و دمیر باید مطابق قانون بازداشت باشد. ثانیه، سحر را برای شستن لباسها میفرستد. غفور پیش سحر می رود و آنها مشغول صحبت می شوند. سحر دلبری میکند و توجه غفور را به خودش جلب میکند. او سعی دارد از زبان غفور بیرون بکشد که چه به سر زلیخا آمده و او را به کجا برده اند، اما غفور به خودش می آید و چیزی به سحر نمیگوید و از او میخواهد که دخالت نکند. در مسیر، هولیا از کاری که میکنند ناراحت است و دکتر او را دلداری میدهد که بهترین کار را میکنند. کمی بعد، زلیخا به هوش آمده و از اینکه نمرده است عصبی می شود. او در ماشین را باز میکند و خودش را بیرون می اندازد. دکتر و هولیا فوری پیاده شده و زلیخا را دوباره سوار ماشین میکنند‌ در قهوه خانه، جنگاور خبر تیر خوردن ایلماز را می شنود و دم شرکت ایلماز می رود. او در مورد این قضیه از چتین سوال میکند و حال ایلماز را می پرسد. غفور به بازار رفته و از افراد آنجا می شنود که دمیر دستگیر شده است. او شوکه شده و سریع به خانه می آید و موضوع را به ثانیه میگوید. جنگاور به کلانتری می رود و میخواهد دمیر را ببیند. او با تحقیر به دمیر میگوید که تا دیروز می‌گفت او صاحب کل چکوراوا است اما حالا پشت میله های زندان است. سپس بابت عاقبت کارهای دمیر به او طعنه می زند. دمیر عصبی شده و از او میخواهد که از آنجا برود. غفور که برای دیدن دمیر به کلانتری آمده، جنگاور را دم در می بیند و با او بحثش شده و با یکدیگر درگیر می شوند. سربازها آنها را از هم جدا میکنند. غفور داخل رفته و به دروغ میگوید که هولیا و زلیخا به روستا رفته اند. دمیر نیز از غفور میخواهد که به هولیا نگوید به زندان آمده و بگوید برای دیدار نماینده به آنکارا رفته است. سپس از غفور میخواهد هرچه سریع تر وکیل را به آنجا بیاورد. ایلماز و تکین به آنکارا می رسند. ایلماز دم خانه فیگن، دوست مژگان می رود. فیگن میگوید که مژگان آنجا نیست. ایلماز از علاقه خودش به مژگان برای او میگوید.
4 سال پیش در تاریخ 1399/10/20 منتشر شده است.
14,111 بـار بازدید شده
... بیشتر