تصور کن تهیونگ تک پارتی (غمگین)

btsedit_fanfiction
btsedit_fanfiction
9.4 هزار بار بازدید - 3 سال پیش - سلام این فیک غمگین پس
سلام این فیک غمگین پس اگه دوس داری نخون دخترک شانزده ساله بود که برای بار اول عاشق پسر شد(تهیونگ).پسر قدبلند بود،صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خودش رو به تهیونگ ابراز کند،از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی میکرد. در ان روزها،حتی یک سلام به یکدیگر،دل دخترا گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هروز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای تهیونگ مینوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا میکرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با چشمان درشت را دوست خواهد داشت . دختر موهایی سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دخترای خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه میکرد‌ ان شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد روز ها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهارسال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که تهیونگ درس میخواند، پذیرفته شود، در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه تهیونگ شد، اما تهیونگ در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد‌. در تماس با دوستان دیگرش شنید که تهیونگ شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج تهیونگ را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد،مست شد. زندگی ادامه داشت.دختر دیگر جوان نبود،در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.شب قبل از مراسم ازدواجش،مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست...و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد . ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت تهیونگ با مشکلات زیادی مواجه شده و در حال ورشکستگی است، همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هروز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستوجویش رفت..‌.شبی در باشگاهی،تهیونگ را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست تهیونگ گذاشت، تهیونگ دست دخترا محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودت باش زندگی پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد، در این سالها تهیونگ با پول های دختر تجارت خود را نجات داد، روزی دختر را پیدا کرد و دوبرابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه رو رد کرد و بیش از آنکه حرفی بزند گفت:دوست هستیم، مگر نه؟ تهیونگ برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد چند ماه بعد، تهیونگ درباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدنت مریض شده بود، در آخرین روزهای زندگیش ، هروز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت‌. در آخرین لحظه، درمیان دوستان و اعضای خانواده اش، تهیونگ را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ تهیونگ پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جهان سپرد . مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:پدربزرگ ، نوشته های رو این ستاره ها چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:این را از کجا پیدا کردی؟ کودک:از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم پدر بزرگ،رویش چه نوشته شده است؟ پدر بزرگ، چرا گریه می کنی؟ کاغذ به زمین افتاد ، رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد میدونم گند زدم به بزرگی خودتون ببخشید
3 سال پیش در تاریخ 1400/02/05 منتشر شده است.
9,455 بـار بازدید شده
... بیشتر