غزل 10 سعدی

ستیغ
ستیغ
699 بار بازدید - 4 سال پیش - با جوانی سر خوش است
با جوانی سر خوش است این پیر ِ بی تدبیر را. جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را من که با مویی به قوّت برنیایم، ای عجب! با یکی افتاده‌ام ک‌او بُگسَلَد زنجیر را چون کمان در بازو آرد سرو قدّ ِ سیم تن آرزویم می‌کند ک‌آماج باشم تیر را می‌رود تا در کمند افتد به پایِ خویشتن گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را کس ندیده ست آدمی‌زاد از تو شیرین‌تر سخن شکّر از پستان ِ مادر خورده‌ای؟ یا شیر را؟ روز ِ بازار ِ جوانی پنج روزی بیش نیست نقد را باش ای پسر! ک‌آفَت بود تأخیر را ای که گفتی دیده از دیدار ِ بت‌رویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را زهد ِ پیدا، کفر ِ پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی هم‌چنان عذر ت بباید خواستن تقصیر را صدا: سهیل قاسمی
4 سال پیش در تاریخ 1399/12/23 منتشر شده است.
699 بـار بازدید شده
... بیشتر