رمان؛my old love:پارت نوزدهم

꧁ʚBTSɞʚB.PɞʚEXOɞ꧂
꧁ʚBTSɞʚB.PɞʚEXOɞ꧂
19 بار بازدید - 4 سال پیش - My old love the writer
My old love the writer : Byun Che young Part 19 راستی ساعت چنده؟ آه دیگه باید بریم کمپانی.... .... _بچه ها سوهیون: چیه چائه یونگ: بگو جین هو: باز چیشده؟ _شما نمیخواین آماده شین!؟ سوهیون: برای چی آماده بشیم؟ _امروز باید بریم کمپانی... یادتون رفته؟؟؟ چائه یونگ: اوه راست میگه پاک یادمون رفته بود پاشین بریم تا دیر نشده ..... خوب جلسه کارآموزی هم تموم شد امروز از طرف کمپانی به یه اردوی چند روزه میریم با اعضای کمپانی.....از جمله اکسو و کارآموزا برگشتیم خونه که وسایلمونو جمع کنیم چون یه چند روزی میریم پوسان ...... الان دیگه میخوایم راه بیوفتیم و راستش همه هیجان زدن..منم خیلی خوشحالم چون این چند روز حالم خوب نبود بدم نمیاد یه بادی به کلم بخوره ....... از زبان سوهیون آخ جون بلاخره داریم میریم...انگار سابقه نداشته اینجوری کمپانی اعضا رو ببره اردو....و انگار این اولین باره...خیلی هیجان زدم ...... بلاخره داریم حرکت میکنیم و..... برای اینکه چطور بخوایم بریم پوسان..... قرار شده چند نفر ماشین بیارن....از بین ما دخترا کسی انتخاب نشد که ماشین بیاره و کسایی که ماشین میارن بک سوهو کای رئیس کمپانی و معاون. این پنج نفر قرار شد ماشین بیارن..... و همه تقسیم شدن که بریم و از شانس من و سوهیون افتادیم تو ماشین بک و جین هو و چائه یونگ تو ماشین کای بقبه هم بین خودشون تقسیم کردن و بلاخره راه افتادیم..... منم دیدم خیلی بیکارم هندسفریمو دراوردم و اهنگو پلی کردم..... لازم نیست بگم چه اهنگی گوش میدم چون همه میدونن تو گوشی من هیچ آهنگی به غیر آهنگای اون نیست.... همینطور که داشتیم میرفتیم.....کم کم حس کردم حالت تهوع دارم و واقعا حالم داشت به هم میخورد..... من نمیدونم اخه کدوم آدم عاقلی با معده خالی لواشک میخوره... _سوهیون.....من حالم خوب نیست میگی یه جایی وایسه... ماشینو نگه داشت... منم رفتم پایین و بعد چند دیقه (ببخشید)بالا آوردم....همینطوری نشسته بودم رو زمین که یه بطری آب جلوم دیدم... سرمو آوردم بالا....که با نگاه نگرانش مواجه شدم..... بک:حالت خوبه؟ _اوهوم.....ممنون بک:بیا صورتتو بشور حالت بهتر میشه.... _ممنون صورتمو نشستم ولی یکم آب خوردم.... دستشو دراز کرد....ولی....نتونستم بگیرمش.... _ممنون....خودم میتونم پاشم.... بدون توجه به حرفم دستمو گرفت....وقتی دستمو تو دستش گرفته بود یه حس عجیبی داشتم...... سوهیون:خوبی؟ _اره خوبم ........ از زبان چائه یونگ. من و جین هو افتادیم تو ماشین کای....یه جوری بود نگاهاش......سنگینی نگاهشو همش حس میکردم.....دیگه کلافه شده بودم بلاخره باهر مکافاتی بود رسیدیم پوسان... و رفتیم ویلایی که مال رئیس بودو خودش گفته بود که میریم ویلای خودش... ........ هوففففف بلاخره رسیدیم چقدر گرسنمه.... سوهیون:آخیش بلاخره رسیدیم کمرم شکست تا اینجا بعد اینکه رسیدیم یه سری خدمتکار تو خونه بودن و وسایلمون رو ازمون گرفتن مثل اینکه طبقه بالا که فک کنم ۵ تا اتاق داشت برای ما دخترا بود و طبقه پایین برای پسرا....
4 سال پیش در تاریخ 1399/11/06 منتشر شده است.
19 بـار بازدید شده
... بیشتر