فیک شوگامدرسه ی شبانه روزی پارت ۱۹

♡방탄 소년단♡
♡방탄 소년단♡
963 بار بازدید - 4 سال پیش - سلام ببخشید اگه دیر شد
سلام ببخشید اگه دیر شد [فردای آن روز/ زنگ ریاضی]:همه دانش آموزا تو کلاس نشسته بودن و به تدریس معلم ریاضی گوش میدادن‌.یونگی همش ا.ت رو نگاه میکرد و اصلا به حرفای معلم توجه نمی کرد،ا.ت برگشت و بهش نگاه کرد و گفت:(چی شده!؟.......چیزی رو صورتمه!؟)یونگی به خودش اومد و گفت:(نه...نه چیزی نیست)ا.ت:(پس دیگه نگاه نکن حواستو به درس بده!)یونگی به جلوش نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت.بعد از زنگ ریاضی زنگ ورزش داشتد،برای همین وقتی کلاس ریاضی تموم شد همه دانش آموزا رفتن سالن ورزش و لباساشونو عوض کردن و لباس ورزشی پوشیدن.یونگی لباس ورزشی سفیدی پوشیده بود و روی یه صندلی نشسته بود و داشت به آهنگ گوش میداد.در حالی که داشت آهنگ گوش میداد ا.ت رو دید که داره به سمتش میاد وقتی لباسی رو که پوشیده بود دید خیلی تعجب کرد و یکمی عصبانی شد.ا.ت یه شلوارک کوتاه پوشیده بود با یه نیم تنه سفید رنگ.ا.ت اومد و کنار یونگی نشست.یونگی بهش نگاه کرد و گفت:(این چیه پوشیدی!؟)ا.ت با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:(نمی دونی!؟......لباس ورزشیه)یونگی اخم کرد و گفت:(برو عوضش کن......اصلا خوب نیست...اصلا بهت نمیاد!)ا.ت:(نخیر خیلیم خوبه!)یونگی حوله ای که تو دستش بود رو داد به ا.ت و گفت:(اینو بنداز رو پاهات)ا.ت با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:(چرا!؟)یونگی:(چرا داره!؟.....زود باش):. ا.ت:(نه نمی خوام)یونگی:(یعنی چی نمیخوام!؟ ......پس برو عوضش کن)ا.ت:(نمیرم)یونگی یه آهی کشید و بعد گفت:(تو میخوای منو دیوونه کنی!؟)ا.ت:(تو چرا دیوونه میشی!؟)یونگی:(عااه برو عوضش کن)ا.ت با عصبانیت از جاش بلند شد و رفت لباسشو عوض کرد بعد وقتی اومد روبه یونگی وایساد و گفت:(چطوره؟!.....حالا میتونم راحت بشینم!؟....دیگه گیر نمی دی!؟)یونگی لبخند زد و گفت:(اره الان خیلی خوبه!)ا.ت دوباره اخم کرد و نشست سر جاش.[بعد از تموم شدن همه کلاس ها/در کتاب خونه]:ا.ت،یونگی و جونگهی نشسته بودن و داشتن رو پروژشون کار میکردن.ا.ت داشت یه چیزی می نوشت و حواسش نبود،دستش رو روی میز اینور،اونور میبرد که یه مداد پیدا کنه،یهو دستش خورد به دست جونگهی.ا.ت زود سرشو بلند کرد،دستشو کشید عقب و گفت:(معذرت میخوام حواسم نبود.....میشه یه مداد بهم بدین!؟)یونگی با عصبانیت بهش نگاه کرد و گفت:(این همه مداد کنار من هست اون وقت میری اون طرف دنبال مداد میگردی!؟)ا.ت:(میگم حواسم نبود!)یونگی یه مداد گرفت سمتش و گفت:(بیا دیگه لازم نیست دنبال مداد بگریدی اینو بگیر!)ا.ت مداد رو گرفت و ازش تشکر کرد. .:. بعد از تموم شدن کارشون همشون رفتن تو اتاقاشون ولی ا.ت رفت تو حیاط مدرسه و روی یه نیمکت نشست.ا.ت روی نیمکت توی حیاط نشسته بود و به فکر فرو رفته بود،دلش میخواست گریه کنه ولی جلوی خودشو میگرفت.یونگی دنبالش رفت و وقتی اونو روی نیمکت تنها دید با خودش گفت:(حتما دوباره به یاد مامانش افتاده)زود رفت پیشش نشست،دستشو گرفت و گفت:(دلت برای مامانت تنگ شده!؟)ا.ت به یونگی نگاه کرد و گفت:(نه)یونگی:(پس چرا انقدر ناراحتی!؟)ا.ت سرشو انداخت پایین،چشاشو بست و دستشو گذاشت رو قلبش بعد گفت:(درد میکنه.....قلبم......من خیلی ناراحتم....چرا اینجوری تموم شد!؟.....کاش همه چی مثل قبل بود....امروز که دستامون با هم بر خورد کرد یه جوری شدم....دلم براش تنگ شده.....کاش...)میخواست ادامه بده که اشکاش جاری شدن.یونگی وقتی حرفاشو شنید خیلی ناراحت شد و عصبانی هم شد برای همین زود دستشو ول کرد بعد گفت:(تو.....تو چقدر احمقی....ارزششو نداره به خاطر اون عوضی اشک بریزی....چرا به خاطرش ناراحت میشی....اون اصلا بهت اهمیت میده!؟.....اون اصلا دوست نداره!.....اون وقت تو مث احمقا اینجا نشستی و داری گریه میکنی!)ا.ت با شنیدن حرفای یونگی بیشتر ناراحت میشد،زود از جاش بلند شد و به طرف اتاقش دوید. .:. یونگی دستشو گذاشت رو قلبش و با خودش گفت:(درد داشت.....خیلی دردناک بود.....حرفایی که زد!....چرا اینجوری شدم!؟.....من باید چیکار کنم!؟)
4 سال پیش در تاریخ 1399/12/13 منتشر شده است.
963 بـار بازدید شده
... بیشتر